در داستان حضرت موسي (ع) و عالم رباني كه به خضرش (ع) مي شناسيم ، محور اصلي داستان، دانش پژوهي و دانشجويي است.( نگاه كنيد به سوره كهف آيات 60 تا 82) موسي (ع) سفري را از سرزمينش به همراهي جواني آغاز مي كند كه آن را هم به نام يوشع (ع) مي شناسيم. آن حضرت مقداري ماهي شوركرده، توشه راه داشت كه بدان ها ، راه گرسنگي و مرگ را بر خود مي بستند. با نشانه اي از فراموشي توشه راه و گريز ماهي و رفتنش به شكل شگفت بر آب كه جوان همراه موسي را به خود جذب كرد، آن دو دانستند كه مكان ديدار موعودشان اين جاست. اين واقع شگفت گريز ماهي، در كناره دريايي است كه "مجمع البحرين"ش خوانده اند. آن دو با انسان دانشمندي رو به رو مي شوند كه رباني بودنش وجه امتياز او از ديگران است. موسي (ع) خواهش شاگردي و نيز همراهي و دانش خاصي به نام دانش رشدي را بيان مي كند و شگفت آن كه استاد از همان آغاز بدون هيچ پيشينه ذهني و رفتاري و گفتاري او را ناتوان مي نامد. پس از پافشاري موسي (ع) استاد مي پذيرد كه با وي همراه شود . آنان دو نفري بدون آن كه نفر سومي ايشان را همراهي كند راه مي افتند. اين را در ادامه داستان مي فهميم ؛ چون در ادامه سير و سفر ديگر سخني از جوان همراه موسي (ع) نيست.
هم چنين پذيرش شاگردي و همراهي مشروط به اين كه است كه حضرت موسي (ع) هيچ نپرسد نه اين كه هيچ نگويد. به اين معنا كه پرسش در هنگام ديدن هر واقعه و مطلب شگفت و دور از عقل و چرا و چگونه كردن تا پايان كار و هنگامي كه استاد خود به تاويل بپردازد، ممنوع است. اما شگفت آن كه موسي در هر سه مرحله داستان همراهي تخلف مي ورزد و مي پرسد و دانشمند رباني او را سرزنش مي كند و موسي اظهار پشيماني كرده و مي پذيرد كه ديگر نپرسد. اما اعمال و رفتار استاد بيرون از دايره توان درك و فهم شاگرد است و نمي تواند جلوي خود را بگيرد و چرا و چگونه مي كند. اين گونه است كه پس از سه بار شكست و تخلف و پيمان شكني ، استاد شاگرد را در ميانه راه رها مي سازد و به تاويل رفتار خود مي پردازد و در پايان به نوعي شكست و ناتواني شاگرد را در ادامه سير و سلوك اعلام مي كند و مي گويد: هذا فراق بيني و بينك ؛ اينك زمانه جدايي من و توست. در اين داستان آن چنان عناصر پيچيده و همراه با تعليق و نامفهوم است كه خواننده خود را با موسي همراه و همدرد مي بيند. گونه اي از هم پنداري با شخصيت اصلي داستان در خواننده پديدار مي گردد . تو گويي خواننده و شنونده در مجموعه اي از راز و رمزها گرفتار آمده است كه نمي تواند از آن بگريزد. شنونده و خواننده هم مي خواهد بفهمد و همان پرسش ها به سراغش مي آيد كه به سر وقت موسي (ع) رفته است و در نهايت او را از وفا به شرط باز داشته و از همراهي محروم ساخته است. اين همه راز و رمز در بيان داستان موسي و عالم رباني آدمي را در متن داستان قرار مي دهد و هر خواننده و شنونده اي مي پندارد كه خود اسير و در بند اين رازها و رمزهاست. البته در داستان هاي ديگر قرآن چون داستان ذوالقرنين كه در همين سوره آمده ، داستان گاو سوره بقره و داستان اصحاب كهف نيز با چنين وضعيت مواجه هستيم ولي اوج آن را بايد در اين داستان جست و يافت. تعليق و راز و رمز در آن موج مي زند. هيچ نشانه مستقيمي در ميان نيست .
همه نشانه ها نوع فضايي خاكستري را به نمايش مي گذارند. گويي موجي از مه فضاي داستان را آكنده است. شخصيت ها جز موسي در اين فضا نا آشنا هستند و رفتارها و گفتارها بسيار دلهره آور و هرسناك رخ مي دهد. خواننده همراه موسي مي رود ؛ تو گويي دروبين با موسي حركت مي كند و زاويه ها از منظر او نمايان مي شود. همان تشويش و اضطراب از موسي به بيننده و خواننده و شنونده منتقل مي شود. آن چه معلوم است خيلي ناچيز است. آن چه آشكار مي شود هيچ روشنايي بر فضاي داستان نمي افكند. افرادي كه در طول سفر با آن ها آشنا مي شويم نيز خود به جايي اين كه مساله را روشن تر كنند، بر ابهام و رازها مي افزايند. تنها چيزي كه از اصل سفر معلوم و مشخص است، سفر براي دانشي است كه رشدش خوانده اند، بدون آن معلوم شود كه اين دانش رشدي چيست؟( مجموعه رازهاي اين داستان كه تا پايان نيز معلوم نمي شود عبارتند از جوان همراه، مسافت طي شده، مجمع البحرين، زنده شدن و يا سراب ماهي شور شده ، علت تعبير به تجاوز از مكان ، بنده خداي با مشخصه عالم رباني ، علم رشدي، علت عدم صبر، غلام ، قريه ، مدينه ، غلامين و مانند آن. )
در پايان داستان ناگهان با مساله ديگري مواجه و رو به رو مي گرديم كه تمام منطق ما را به هم مي ريزد و چشم انداز ديگري را در برابر ما مي گشايد. گويي سال ها در يك فضايي زندگي كرده ايم كه مي توان آن را مثل افلاتوني و داستان ريسمان هاي رنگي و سايه ها مطرح شده است. اكنون در پايان سفر و گذشت از سه مرحله سخت و دشوار به جايي مي رسيم كه ناگهان همه آن فضايي آشنا نا آشنا و همه آن منطقي كه بدان مي زيستم و خود و زندگي را توجيه و تفسير مي كرديم به هم پيچيده است و مصداق "اليوم بصرك الحديد" شده است. به جاي آن كه حوادث تفسير درست يابد ، به نظر مي رسد كه تفسير درستي نيافته است و خواننده با چيزي مواجه مي شود كه آن را تاويل مي نامند. اين تاويل كه حضرت موسي آن را دانش رشدي خوانده و عالم رباني آن را تاويل ناميده است ، جهان را به گونه اي ديگر تفسير مي كند.
اگر بخواهيم همانند و همساني براي آن بيابيم همانند روز رستاخيز است كه آدمي چون چشم باز كند جهاني با تفسير ديگري مي بيند. در اين زمان است كه آن چه آشنا بود ، غير آشنا مي شود و آن چه منطقي و عقلاني بود ، غير عقلاني مي گردد و منطق و عقلانيت ديگري به جاي آن مي نشيند. اين را قرآن تاويل نام نهاده است و مي فرمايد: هل ينظرون الا تاويله يوم ياتي تاويله ( اعراف آيه 53) در روز رستاخيز تاويل اعمال خود را مي يابند.
پرسش ما اين است كه اين تاويل و دانش رشدي به تعبير موسي (ع) چيست؟ آيا بيان حقيقت است و يا ظهور حقيقت است؟ آيا منطق تاويل همان منطق صوري و ديالكتيك (جدلي ) و يا فازي است يا منطق ديگري است؟ عقلانيتي كه آن را درك مي كند همان عقلانيت موجود كنوني ماست و يا عقلانيت ديگري است ؟ در مفهوم و اصطلاح قرآني ، تاويل چيست ؟
راغب اصفهاني در كتاب مفردات لغات القرآن خود براي تاويل يك معنا با چهار اصطلاح در قرآن بيان مي كند. وي مي نويسد: تاويل ، بازگشت دادن هر چيزي به هدف مورد نظر از آن است و در اصطلاح قرآن به چهار معنا و اصطلاح به كار رفته است :
1. تاويل به معناي عاقبت و نتيجه كار ( مانند آيه 35 سوره اسراء)؛
2. تاويل به معناي تعبير خواب ( مانند آيه 6 سوره يوسف)؛
3. تاويل به معناي حقيقت معاد و قيامت ( مانند آيه 53 سوره اعراف )؛
4. تاويل به معناي تعيين مراد و مقصود خداوند از آيات مجمل و متشابه قرآن (آيه 7 سوره آل عمران).
آن چه در اين جا مراد است معناي سه گانه نخست است كه نوعي مشابهت و مناسخت را مي توان در همه آن ها يافت؛ زيرا در همه آن ها به امور واقعي و خارجي اشاره مي شود. به خلاف معناي چهارم كه به مساله بيان و روشنگري ارتباط يافته است. البته به نظر مي رسد كه در تاويل آيات مجمل و متشابه نيز نوعي بيان خارجي و اظهار حقايق نه بيان حقايق مراد باشد. به اين معنا كه براي آيات قرآني حقايقي است كه در وراي لفظ و مفهوم آن است و اين حقيقت امري وجودي است كه براي برخي در دنيا و براي همگان در روز قيامت آشكار مي شود. ( اعراف آيات 52 و 53 و نيز يونس آيات 37 تا 39) اگر هم اين معنا را نتوان براي معناي چهارم بيان و اثبات نمود، آن چه مراد و مقصود اين نوشتار است ، تنها مساله تاويل مرتبط با امور خارجي و حقايق عيني است. پس آن چه كه در مساله داستان موسي (ع) و يا تاويل در روز قيامت و حتي تعبير خواب يوسفي (ع) مطرح است، اظهار حقايق است نه صرف بيان حقايق و گفتن آن.
در داستان موسي و عالم رباني حضرت موسي (ع) خواهان علم و دانش رشدي است. رشد در قرآن به معناي رسيدن به كمال بلوغ عقلي و عملي است. به اين معناست كه انسان در سير تكاملي وجودي خود به مرحله از علم و دانش شهودي و حضوري برسد كه واقعيت و حقايق اشيا را چنان كه هست ببيند و لمس و درك نمايد. دانش رشد نعمتي خاص است كه به انسان كامل مي رسد هر چند كه ديگران نيز با تلاش وكوششي به مراحل و مراتب فروتر آن دست مي يابند ولي از آن جايي كه علم امري وجودي تشكيكي و داراي مراتب و از شدت و ضعف برخوردار است ، برخي به مراتب پايين آن دسترسي مي يابند و توانايي درك حقايق را در فراروي واقعيت ها و وقايع مي يابند.
حضرت موسي (ع) خود را با برنامه اي از پيش تعيين شده به وحي الهي آماده سفر مي كند. سفر در اين جا شايد سفر زندگي باشد. به اين معنا كه همه در مسير تكاملي خود در سير هستند و در زندگي خود اگر به نشانه ها توجه داشته باشند به كمال مي رسند. سير و سفر در داستان موسي و عالم ، نشانه اي از سير و سفر در زندگي انسان به سوي كمال مطلق است. در هر سفري انسان همراهي دارد كه تا برخي از منازل رفيق راه خواهند بود ولي توانايي برتر جويي را ندارند. اين را در داستان به ما گوشزد مي شود. موسي با جواني همراه است ولي اين همراهي تا مرتبه اي است. بسيار ديده شده است كه آدمي در زندگي معمولي خود دوستي را به عنوان همراه و همدل و همزبان بر مي گزيند ولي پس از رسيدن به مرتبه و مرحله اي او را وا مي نهد و در پي دوستي ديگر مي رود، به توجيه اين كه آن دوست پيشين ، ديگر هم راه و هم دل و هم انديشه با او نيست. در داستان موسي (ع) اين ناتواني در همراهي با نشانه اي به موسي نمايانده مي شود. همراه تا زماني با اوست كه گرفتار فراموشي نيست. اما وقتي توشه را فراموش مي كند و مي گويد كه اين فراموشي از سوي شيطان پديدار شده است ، ديگر امكان همراهي براي اين رفيق و دوست همراه وجود نخواهد داشت.
نشانه ديگر ، توشه است. توشه مي بايست در هر سير و سفري مناسب باشد. آساني در بردن و خوردن و بهره مندي از آن از شرايط توشه هر سفري است. نبايد به گونه اي باشد كه دست و پا گير باشد. اين توشه برداري تا زماني درست است ولي از زماني اين نيز نادرست است. آدمي كه به مقام برتري مي رسد توشه بر نمي دارد. در داستان مي بينيم كه عالم چيزي با خود بر نمي دارد و ره توشه اي را بار نمي كند ، چون اين برداشتن ره توشه خود مزاحم سير و حركت است. از اين رو گرفتار گرسنگي مي شوند و عالم چون در مقامي برتر است از خود بي تابي نشان نمي دهد ولي موسي بي تاب مي شود و در مرحله به گلايه روي مي آورد كه چرا توشه بر نگرفته ايم و چرا براي كار خود مزد خوراكي نجسته ايم. از زماني كه همراه پيشين را ترك كرد و ماهي خود راه خود در پيش گرفت، موسي بي توشه سير و سفر مي كرد. عالم در مقام توكل بود و علمي داشت كه : "ما من دابة الا و علي الله رزقها "، هيچ موجود و جانداري نيست مگر آن كه خداوند روزي اش را تعهد كرده است. پس در سير و سفر ره توشه اي بر نمي گرفت كه اين خود بيرون از منطق و عقل و حساب گري انساني است كه خود بدان خوي و عادت كرده است. مگر مي شود سفري دور و دراز بدون ره توشه داشته باشيم؟ اين پرسش هر عاقل و خردمند و اهل منطق و حسابي است . اما چه مي شود كرد كه استاد تاويل و علم رشدي اين گونه مي رود و سير مي كند.
موسي بر پايه منطق و عقلانيت و شرعيت آسماني و وحياني با مشكلات چندي رو به رو بود. اعمال و رفتار استاد نه در عقل مي گنجيد و نه مورد موافقت عرف و شرع و وحي بود. اين گونه است كه اعتراض شديد همراه با پرسش را پيشه مي گيرد و از پيمان تخلف مي ورزد.
پرسش اين است كه موسي به نشانه دانسته بود كه اين همان عالم رباني است كه مي بايست از او پيروي كند و آموزش دانش رشدي و تاويلي را از او ياد بگيرد، اما چرا اين همه اعتراض ؟
به نظر مي رسد كه موسي (ع) ناتوان از درك علم رشدي و تاويلي بوده است. از اين رو با آن كه به فرستاده بودن آن عالم رباني آگاه بود ، ولي بر پايه معيارهاي شناخته شده نمي توانست رفتار ناهنجار ، غير معقول و غير منطقي و حتي خلاف شريعت و عرف عالم رباني را توجيه و تبيين كرده و آن را بپذيرد. پرسش هاي مكرر او براي رهايي از اين مشكل و درگيري بود كه بدان دچار شده و وجدانش را معذب مي ساخت. انسان به طور طبيعي تا اندازه اي مي تواند با كسي همراهي و همدلي كند كه رفتاري دور از شان عقل و اجتماع وشريعت انجام مي دهد. در ادامه از خود مي پرسد كه چرا خود را با كسي همراه مي سازم كه رفتارش دل را مي آزارد و جان و روح را مي شكند و عقل را تباه مي سازد . اگر تنها مشكل خود او بود مي توانست با آن كنار آيد اما رفتار آن به گروه و يا اشخاصي زيان هاي جبران ناپذير وارد مي ساخت. چه كسي مي توان بپذيرد كه همراهش بدون هيچ دليل عقلي و عرفي و شرعي جواني را بكشد بدون آن كه احساس عذاب وجدان داشته باشد؟ اين چه رفتار و دانشي است ؟
معيارهاي دانشي موسوي اجازه چنين رفتاري را نمي داد و در منطق موسوي ، عالم رباني بايد به مجازات قصاص و زيان و ضرر محكوم مي شد.
به هرحال از مجموعه اعتراضات موسوي و رفتار سر تا پا ناهنجار عالم رباني اين نكته ظاهر مي شود كه نه تنها علم تاويل و رشد را هر كسي تاب نمي آورد بلكه نبايد به هر كس آموخت . اين علم خاص راسخان در علم است ( آل عمران آيه 7 و كهف آيه 66 و 78) بنابراين تاويل به اين مفهوم بيرون از درك عموم حتي عاقلان و خردمندان است؛ زيرا معيارهاي آن بيرون از دايره عقل عادي و منطق معمولي و شرع ظاهري است.
پرسش اين است كه اگر چنين علم و دانشي ، بيرون از دايره منطق زمين و عقل عادي بشر است، چرا مي بايست قرآن آن راطرح كند و به بيان نمونه هاي تاريخي و عيني آن بپردازد؟ هدف از نقل اين علوم بيرون از دايره توان و درك بشر چيست؟
قرآن به اين منظور اين داستان و مانند آن را بيان مي دارد تا آدمي را با مسايل و مباحثي آشنا سازد كه بيرون از توان عادي بشر است. اين بدان معنا نيست كه بيرون از توان بشر است بلكه مي توان با شيوه هاي كه قران بيان مي دارد به صورت اكتسابي چون تعلم از استاد و پيران فن آن را به دست آورد چنان كه موسي تلاش كرد هر چند كه موفق نشد ولي اين بدان معنا نيست كه بيرون از توان و اقتدار بشر باشد؛ چرا كه عالم رباني كه شايد پيامبر هم نباشد بدان دست يافته است و اين به معناي امكان آن براي نوع بشر است. از سوي ديگر بيان داستان براي آن است تا آدمي با هر چيزي كه غير منطقي و غير معقول و گاه غير شرعي است مخالفت نورزد . بسياري از مسايل و رخدادها است كه بيرون از درك آدمي است و تا تاويل آن دانسته نشود نمي توان با آن كنار آمد. بسياري از كساني كه به شرك روي آورده و مشرك شدند به اين جهت بود كه چون تاويل امري را بر پايه معيارها و ملاك هاي خود نمي يافتند ، آن را منكر مي شدند.( يونس آيه 37 و 39) بنابراين هشداري است به مومنان كه نبايد به جهت نرسيدن به تاويل و عدم آگاهي به آن ، امري وحياني را تكذيب و انكار كنند. امور وحياني از اموري هستند كه گاه در دايره عقل عادي بشر و حتي شريعت نمي گنجد ، اين امر نبايد به انكار بيانجامد. ( اعراف آيات 52 و 53)
اين بخشي از مباحث تاويل بود كه بر پايه داستان سوره كهف بيان شده است. با درنگ در آيات ديگر قرآن مي توان به مسايل و مباحثي عميق و ژرف تر در اين حوزه نيز رسيد كه بيرون از حوصله اين نوشتار است.
2152 بازدید
تاويل در قرآن با نگاهي به داستان موسي و خضر
خليل منصوري